پیچگاژ کریمزداه

قدرت نوشتنم را بالا می برم نه قدرتم را...

پیچگاژ کریمزداه

قدرت نوشتنم را بالا می برم نه قدرتم را...

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

یکبار در عمرم دزدی را تجربه کردم، که برایم شیرین بود!

کتابی از کتابخانه محل دزدیدم و بعد از خواندن به دیگری اهدا کردم!



#پیچگاژ_کریمزاده 

کتاب : صفر خونسرد



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۷
پیچگاژ

یک هفته ای می شد برنامه چیده بودیم و مدت ها بود که مسافرتی نرفته بودیم می خواستیم دل به دریا و طبیعت شمال بزنیم و حال هوایی عوض کنیم 

همه چیزی اماده بود و پنج شنبه من و پدرام و مریم و همسرش سوار ماشین شدیم دِ برو که رفتیم.

پدرام رانندگی می کرد و من و‌مریم پشت نشسته بودیم 

از تهران تا رشت رو تصمیم گرفته بودیم بدون توقف بریم و زود برسیم

حتی به طبیعت کنار جاده و روستاهای زیبایی که بین راهمون بود توجی نداشتیم و فقط برای ما مقصد و طبیعت زیبای رشت مهم بود 

دوست داشتیم هر چه زودتر بریم بندر انزلی کنار دریا و از اون طبیعت زیبا لذت ببریم.

من و مریم در حال صحبت بودیم که صدای وحشتناک ترمز ماشین رو شنیدم 

دیگه متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد همه چیز در عرض چند ثانیه بهم ریخت و بیهوش شدم.


الان از این قضیه دو هفته ای می گذره و من گچ پامو باز کردم و بقیه هم درحال بهبود بودن.

بعدها فهمیدم که بخاطر سرعت زیاد و بی احتیاطی ماشین چپ شده و این اتفاق افتاده.


درسته که همگی جون سالم بدر بردیم و به مقصد نرسیدیم ولی من فقط حسرت عدسی که تو قزوین نخوردیم و حسرت لذت نبردن از طبیعت طالقان و کوهای اطراف جاده و گندم زارهایی طلایی رو می کشیدم که چرا حداقل از لحظه،لحظه مسافرت نخواستیم استفاده کنیم و برام فقط و فقط مقصد مهم بود


#پیچگاژ_کریمزاده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۳
پیچگاژ


تو خونه قدیمی ما ، اردیبهشت که می‌شد بویِ گل یاس کُل حیاط و اتاق هارو پر می کرد.

مخصوصاً شب ها قبل خواب،من که عادت کرده بودم تو حیاط می نشستم و ستاره هارو نگاه می کردم و از بوی خوش تو‌ رو یاهای خودم غرق می شدم

هرروزِ اردیبهشت و چند مدت بعد که بوته‌ی یاس گل می داد کارم این بود

نا گفته نمونه که همیشه آبیاری با من بود چون خودم کاشته بودم و حس مالکیت داشتم

بگذریم.

از این بوی خوش همسایه هم سود می برد با اینکه هرسال پدرم بوته‌ی یاس‌رو هرس می‌کرد باز مثل آبشاری بود که تو حیاط همسایه هم می ریخت

یادمه یه سال پاییز آقای همسایه با عصبانیت تمام رفته بود بالای دیوار و همه شاخه هارو ریخته بود تو حیاط خونه‌ی ما و غرغر کنان می گفت:که این چیه فقط مارمولک و سوسک جمع میکنه هیچ خاصیت دیگه‌ای نداره!

چند سال گذشت و باز هم‌اردیبهشت شد

تو این چندسال پدرم بیشتر و بیشتر هرس می کرد‌تا باعث آزار همسایه نشه

یه شب مثل هرسال داشتم ستاره هارو نگاه می کردم و‌ بوی خوش یاس منو مدهوش کرده بود،که شنیدم همسایه داره می گه

وای چه بوی خوبی ای کاش این بو  همیشگی بود.

نمی دونم چرا از دهنم پرید و‌گفتم :

کاش آدما ها هم همون آدمای همیشگی بودن...!


#پیچگاژ_کریمزاده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۳
پیچگاژ

صدای بوق منو به خودم آورد،حرکت کردم همینطور که قدم می‌زدم به سمت یک مقصد نامعلوم،

تو‌فکرم انگار همین الان با پسر همسایه سر یک مسئله بیخود دعوام شده، یا  دارم تو خونه با زنم جر وبحث می کنم،توی اداره با همکارم سر خودکار ، با راننده تاکسی ، همه و همه‌ی اینها توی سرم در حالِ تکراره...

همیشه همین بوده ، زمین آب پاشیده شده تا مدتی خیس می‌مونه که برای خشک شدنش مدتی وقت نیازه یا به گرمای خورشید.

برای دردها و بیماری های آدما قرص و مسکن تجویز میشه ولی برای پریشونی ذهن چی لازمه؟!

یاد شعری افتادم که می گفت:

خیابان

قرص مسکنی است

که هر لحظه در حال

بلعیده شدن 

توسط ذهن های پر از درده


من قدم می زدم

ولی نه مثل هر روز


برشی از یک داستان بلند

#صفر_خونسرد | #پیچگاژ_کریمزاده


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۲۲
پیچگاژ